، چهارمین نشست اندیشه های راهبردی با حضور مقام معظم رهبری به مقوله آزادی پرداخت. ایشان در این نشست مراجعه به نظرات متفکران غربی برای پژوهش در مفهوم آزادی را مفید دانستند، زیرا که غربیها در تدوین منظومه فکری در باب آزادی و تضارب آرا در این خصوص سابقه زیادی دارند. معظم له پرهیز از نگاه تقلیدی را نیز شرط اصلی مراجعه به متفکران غرب دانستند. در این خصوص دکتر عماد افروغ، محقق و استاد دانشگاه و از ارائه کنندگان مقاله در این نشست به سؤالات خبرنگار مهر پاسخ داد که اکنون از نظر شما می گذرد.
*چرا جامعه ما دارای سنتی قوی در خصوص آزادی نیست؟
این امر عوامل مختلفی دارد. برخی از عوامل آن به تاریخ و ساخت سیاسی استبدادی گذشته ما برمی گردد. باید بپذیریم که ما ساختی داشتیم که حداقل آن مونارشی(سلطنتی) بوده است و بیشترین قرابت و نزدیکی با ساخت سیاسی استبدادی، همان نظام پادشاهی است، البته بین نظام پادشاهی و نظام استبدادی فرق است، چون قرار است نظام پادشاهی به قواعد و سنتی پایبند باشد، اما به دلیل جایگاهی که در اختیار شاه است اگر بستری فراهم شود که در آن ناظران و ناقدانی در مقام اطمینان از رعایت قواعد و سنن، حضور و وجود نداشته باشند، خواه ناخواه این نظام سلطنتی به نظام استبدادی سوق پیدا می کند.
*به زعم شما چه فرقی بین نظام استبدادی و شاهنشاهی وجود دارد؟
فرق نظام استبدادی با نظام شاهنشاهی این است که قاعده ای ندارد، یعنی شخص محور است و متأسفانه متناظر با این ساخت سیاسی سلطنتی ـ استبدادی یک فرهنگ سیاسی منقاد و مطیعی هم وجود داشته که علاوه بر انقیاد، یک فره ایزدی و عطیه ویژه الهی نیز به سلاطین اعطا می کرده است، یعنی تصور بر این بوده است که آنان سایه های خداوند روی زمین هستند، یا به گونه ای خداوند در آنها حلول کرده و تافته جدا بافته هستند. در نتیجه، این فرهنگ سیاسی و آن ساخت سیاسی را نباید در فقدان فرهنگ سیاسی نقاد و آزاد نادیده بگیریم. به نظرم این امر، مهمترین عامل در نداشتن سنت قوی در خصوص آزادی در کشورماست.
*به غیر از این عواملی که برشمردید آیا عوامل دیگری هم در خصوص اینکه جامعه ما دارای سنت قوی آزادی نیست، دخالت دارند؟
در ذیل و یا عرض این عوامل می توان عوامل دیگری را هم جستجو کرد که بعد از اسلام مطرح می شود، سنت اخباری گری یکی از عوامل اصلی در بسته شدن فضای آزاداندیشی است، چون اخباری گری نوعی نگاه لفظ گرایانه و منفک و متنفر از عقل، قرآن و اجماع دارد. لفظ گرایی و صورت گرایی و منقطع شدن از عقل، با فرض نسبت درونی آزاد اندیشی با تفکر و تعقل، عامل مؤثری در بسته شدن فضای آزادی است. به هر حال ما باید بپذیریم که میان عقل و آزادی، تفکر خلاق و آزادی و من اندیشنده و آزادی رابطه ای وثیق و غیر قبل انکار وجود دارد.
همان طور که در چهارمین نشست اندیشه های راهبردی عرض کردم از عوامل مانع آزادی، جبرگرایی و تاریخی گرایی است، که پدیده اخیر پدیده ای متأخر و زاده واکنش افراطی به لیبرایسم در غرب است. بنابراین، جبرگرایی می تواند عنصر سومی باشد که به گونه ای با فضای اخباری گری و جمودگرایی مرتبط است، یعنی نبایستی اخباری گرایی را به تنهایی و در انزوا بررسی کرد، علاوه بر اینکه خودش عامل مؤثری است، در ذیل فرهنگ سیاسی خاصی می تواند مانور دهد. آن فرهنگ خاص که اخباری گری در آن مانور می دهد، به گونه ای به جبرگرایی همراه با نگرش تکلیف گرایانه محض در دین بر می گردد، یعنی وقتی ما نگاه حق مدار به انسان نداریم و صرفا نگاه وظیفه گرایانه به او داریم، خواه ناخواه او را به یک جمود و به یک تقدیرگرایی و مشیت گرایی ناموجهی سوق می دهیم که نتیجه اش این می شود که انسان نمی تواند در مورد جایگاه خود و دیگران سؤالی داشته باشد، چون همه را به تقدیر و مشیت الهی احاله می دهد و فراموش می کند که اگر مشیت الهی هم در کار باشد هیچ مقامی نمی تواند تشخیص دهنده آن مشیت الهی، روی زمین باشد. درست است که انسان ها باید قناعت پیشه باشند، اما از طرف دیگر باید این سؤال را مطرح کنند که سهمی که آنها از مواهب طبیعی و اجتماعی دارند همان سهم مقدر الهی است یا خیر؟ چه کسی می تواند تشخیص دهنده سهم مقدر الهی باشد؟!
عامل دیگر و ذیل یک نگاه منظومه ای و مرتبط که اشاره شد، تاریخی گرایی است. تاریخی گرایی با توجه به تاریخ فرق دارد. تاریخی گرایی یعنی آنچه که در تاریخ اتفاق افتاده همانی است که باید اتفاق می افتاده است، یا اینکه ما از یک منظر جدا از حقیقت گرایی و با منش تبارگرایی مفرط به تاریخ بنگریم و همه چیز را به تاریخ و اجتماع و مآلاً به قدرت احاله دهیم، اتفاقی که در غرب رخ داده است.
در غرب در واکنش به جریان اومانیسم و خرد خودبنیاد شاهد نهیلیسمی هستیم که نهایتا به تاریخی گرایی، جبرگرایی و قدرت گرایی می انجامد. اینها موانع بسیار مؤثری در رشد و شکوفایی آزادی هستند و اگر ما به گونه ای آنها را در انقلاب اسلامی بازتولید کنیم، یعنی نظام سلطنتی و استبدادی را به گونه ای مستقیم یا غیرمستقیم در قالب تفسیر و تصوری غلط از ولایت فقیه به مردم تحمیل کنیم، یا به گونه ای نگاه تکلیف گرایانه صرف به مردم داشته باشیم و از حق آنها غفلت بورزیم و از فلسفه سیاسی مردم سالاری دینی غافل شویم و نگاه تک مؤلفه ای از مشروعیت به دست دهیم و فراموش کنیم که چه شد که انقلاب اسلامی به وقوع پیوست و بار دیگر مضامین مورد تنفر و انزجار امام(ره) از اخباری گری، جمودگرایی، تفکر انجمن حجتیه و ...موجود در منشور روحانیت را در قالبهای دیگر زنده کنیم، با دست خود موانع مزبور را تحکیم و تشدید نموده ایم. منشور روحانیت واقعاً به زیبایی و فصاحت هرچه تمام به نحله های ناموجه و بازدارنده تفکر آزاد اشاره کرده است که شایسته است بار دیگر مورد بازخوانی جدی تری قرار گیرد. از جمله این نحله های بازدارنده، گرایشات مخالف با اندیشه های فلسفی و عرفانی و در واقع متحجرانه و عوام فریبانه است.
*چه نسبتی میان آزادی و فلسفه و عرفان وجود دارد که به مخالفان فلسفه و عرفان اشاره داشتید؟
به هر حال اگر بپذیریم نسبتی بین آزادی و تفکر وجود دارد، باید بپذیریم نسبتی میان آزادی و فلسفه وجود دارد. باید بستری فراهم شود که افراد بتوانند فیلسوفی کنند و تفکر فلسفی داشته باشند. آنچه در غرب اتفاق افتاد، قطع نظر از بی توجهی به مبانی و لوازم آن، بسترسازی برای نوعی آزادی بود، انسان اهمیت و اعتبار پیدا کرد و در این بین «سوژگی او» (فاعل شناسا بودن او) یا «منِ اندیشندگی او» نمود پیدا کرد و ... .
دغدغه های بنده در مورد غرب این نیست که چرا به سوژگی انسان توجه شده است، بلکه این است که چرا توجه نداشتید که «منِ اندیشنده»، زمانی می تواند معنادار شود که با تکیه گاهی بنام «خدا» همراه باشد، یعنی خرد خدابنیاد می تواند خردورزی کند، خردِ خودبنیاد خود ویرانگر است و سر از نابودی خود در می آورد که در تاریخ می توان آن را مشاهده کرد.
باید متوجه این معنا شویم که رابطه متقارنی بین خدا و انسان در ساحت شناخت شناسی و فلسفه سیاسی، و نه هستی شناختی، وجود دارد؛ نه خدای منهایِ انسان و نه انسان منهایِ خدا. این رابطه را باید درک کرد، این یک لایه عمیقی است که اگر آنرا درک کنیم آن وقت جایگاه آزادی، جایگاه عقلانیت، جایگاه خلاقیت، جایگاه انسان متصل به خدا، خوب فهمیده می شود، یعنی همان بحثی که در قرآن هم داریم، در قرآن تمام تاریخ رنسانس به بعد را می توانیم در این آیه ببینیم «وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ: و چون کسانى مباشید که خدا را فراموش کردند و او [نیز] آنان را دچار خودفراموشى کرد.»(آیه 19 سوره حشر). این آیه خیلی زیبا و پر مفهوم است، یعنی اگر شما خدا را فراموش کردید، خودتان فراموش می شوید.
*حال با بیان تجربه بشری در غرب، تکلیف ما چیست، راه درست کدام است؟
آیا ما به خاطر نقدهایی که اومانیسم با آن مواجه است باید به آن نگاه تکلیف گرایانه قرون وسطایی به انسان برگردیم، یعنی یک نگاه خدا گرایانه منهای انسان را دنبال کنیم که سر از یک انسان گرایی مفرط درآورد و نتیجه اش فراموشی خود انسان شد؟! یا اینکه نه! ما باید راهی را انتخاب کنیم که معطوف به رابطه ای متقارن بین انسان و خدا باشد، یعنی انسان گرایی و خرد متکی به خدای حکیم، خلاق و مظهر اندیشه و این راه سوم است.
نه خدای منهای انسان و نه انسان منهای خدا راه صوابی است، بلکه راه انسان متکی به خدا درست است. بایستی تجربه غرب را پیش روی خودمان قرار دهیم و داستان غرب قرون وسطی، غرب بعد از قرون وسطی، دوران روشنگری، دوران نهیلیسم و دوران پست مدرنیسم و ... را مد نظر داشته باشیم.
*چگونه می توان بحث آزادی در اندیشه غربی را بومی کرد؟
قرار نیست ما چیزی را از غرب بومی کنیم. این حرف غلطی است، ما بومی نمی کنیم ما چیزی را درونی نمی کنیم، ما در واقع با غرب گفتگو می کنیم. ما با غرب مواجهه انتقادی مثبت و منفی می کنیم. آنهایی که می گویند نمی توان با غرب گفتگو کرد و غرب را یک کلیت در هم تنیده از آسمان افتاده می دانند، سخت در اشتباه هستند؛ همان طوری که شرق را نباید یک کلیت در هم تنیده از آسمان افتاده دانست. خیلی راحت می توان دیالوگ برقرار و گفتگو کرد. ما می توانیم پیش فرض های خود را روشن کنیم، پیش فرضهای خدا شناسی، انسان شناسی، کیهان شناسی و... می توانیم از قرآن و تاریخ خود الهام بگیریم و بحث فلسفی مستقلی در مورد انسان داشته باشیم. با تکیه بر منابع و فلاسفه بزرگ خود می توانیم معونه خود را معلوم و با این معونه گفتگو کنیم، یعنی با این معونه هم گفتگو می کنیم و هم تاریخ خود و تاریخ غرب را آسیب شناسی می کنیم و در این بین چیزی از غرب می گیریم و چیزی به آن می دهیم و این گفتگو را باید زنده و سیال دید. یک باره و برای همیشه نمی توان تکلیف این گفتگو را معلوم کرد، چون عوامل اجتماعی زیادی در طول زمان و مکان روی گفتمان و منظومه فکری ما اثر می گذارند، عواملی که می توانند بازتابی روی گفتگو و فرهنگ گفتگو داشته باشند.