همه ميدانيم که انقلاب روزهاي سخت و سنگين زياد ديده است و آنان که سن و سالشان قد ميدهد، آن روزها را از نزديک شاهد بوده اند، اما در اين ميان، برخي از ياران نزديک امام، همچون هاشمي تمام آن سختيها و رنجها را به جان خريده و يک تنه سنگينياش را تحمل کردهاند. بيستم خرداد ۱۳۶۰ از جمله اين روزها است که بني صدر رييس جمهور کشور، به جهت همسو و همراه شدن با منافقين، از فرماندهى نيروهاى مسلح عزل ميشود. حدود ده روز بعد يعني ۳۱ خرداد۱۳۶۰ دکتر مصطفي چمران، وزير دفاع منصوب امام و نماينده او در شوراي عالي دفاع و فرمانده ستاد جنگهاي نامنظم، در دهلاويه به شهادت ميرسد. و در همين روز، مجلس شوراي اسلامي با اکثريت ۱۷۷ نفر در مقابل ۱۲ رأي ممتنع و يک رأي مخالف، بر عدم کفايت سياسي بنيصدر رأي ميدهد. درست يک هفته پس از عزل بني صدر و شهادت دکتر چمران، با انفجار بمبي کار گذاشته شده در مسجد ابوذر تهران از سوي سازمان منافقين، به جان حضرت آيتالله خامنهاي سوء قصد ميشود و معظم له جراحات شديد برداشته و بايد بيش از ۴۰ روز در بيمارستان قلب بستري شوند.
و بالاخره يک روز پس از اين واقعه، حادثه غم انگيز هفتم تير رخ ميدهد و انفجار مهيبي در سالن اجتماعات حزب جمهوري اسلامي به وقوع ميپيوندد و شهيد بهشتي، رييس ديوان عالي کشور همراه بيش از هفتاد تن از شخصيتهاي سياسي و مذهبي کشور با اين اقدام تروريستي منافقين به شهادت ميرسند.
و در چنين حال و روزي است که انبوهي از مشکلات بر دوش هاشمي سنگيني ميکند؛ چرا که او بايد: سه روز بعد از حادثه هفتم تير، يعني دهم تيرماه مجلسي را اداره کند که ۲۷ نمايندهاش به شهادت رسيدهاند و ۹ تن از آنان مجروح شده اند و تعدادي از ايشان همفکر و همراهش نيستند، پس اين نگراني وجود دارد که به خاطر کمبود نماينده، مجلس به حد نصاب نرسد. و بايد چندين مرتبه در روز، پي گير وضعيت همرزم و همراه ديرينش در بيمارستان قلب باشد، به طوري که اگر هر روز چندين بار خبر سلامتياش را نشنود، دلش آرام نميگيرد. همچنين دنبال کردن اوضاع جبهههاي جنگ، بخشي ديگر از وظايف او است و...
اگر کسي بخواهد از هنر هاشمي در «عبور از بحرانها» بشنود،
از تنهايي اش در ساماندهي و رتق و فتق امور، در بدترين روزهاي کشور بداند،
و نيز ارادت و ارتباط قلبي اش به مقام معظم رهبري را احساس و درک کند،
بايد به ۳۱ سال گذشته برگردد و دلنوشتهها و خاطرات تلخ و ملال آور آن ايام را مرور کند:
«... روز شنبه ۶ تير ۱۳۶۰ دو ساعت و اندي بعد از ظهر از چاه سيصد و پنجاه متري معادن ذغال سنگ باب نيزوي زرند کرمان پس از دو ساعت گشت و گذار در تونلهاي سياه و تاريک و مرطوب و... زغال سنگ بيرون آمدم و داشتم به حال کارگران زحمتکش و مظلوم معادن ذغال فکر ميکردم که فرمانده ژاندارمري منطقه، رشته فکرم را بريد و گفت: «به جان آيتالله خامنهاي امام جمعه تهران سوء قصد شده و ايشان را به بيمارستان بردهاند!» و عقل به خرج داد و اضافه کرد: «جراحت سطحي است و ايشان را خطري تهديد نميکند.» اگر اين را نميگفت نميدانم در آن حالت چه بر سرم ميآمد. اما همين اضافه توانست خاطرم را کمي آرام کند.
فقط چنين خبر موحشي ميتوانست فکرم را از زندگي مشکل معدن کاران جدا کند که کرد. فوراً لباس معدنچيان را درآوردم و خودم را شستم ولباس خودم را پوشيدم. به شهر زرند آمدم. سخنراني کوتاهي براي مردم نجيب و منتظر زرند در مسجد جامع نمودم و عذرم را گفتم و لابد پذيرفتند و يکسره به فرودگاه کرمان رفتم و با اينکه هواپيما را کمي معيوب ميديدند، اول شب خود را به تهران رساندم و تا بيمارستان قلب ايشان را زنده نديدم آرام نگرفتم! گر چه در فرودگاه کرمان هم به وسيله تلفن چنين اطميناني داده بودند ولي «شنيدن کي بود مانند ديدن؟!»
چند ساعت از سر معدن باب نيزو تا اتاق سي، سي، يو، تمام فکرم در فضاي معطر زندگي همرزم و همراه دوران مبارزات و يار و حلاّل مشکلات فراوان امروز و آينده انقلاب ميگشت.
نقش امام جمعه تهران را در مبارزات زمان شاه از اول تا آخر، زندانهايش، شکنجههايش، تبعيدهايش، سخنرانيهايش، فکر دادنهايش و نوشتههايش و... را.
و آثار حضورش در شوراي انقلاب، در حزب جمهوري اسلامي، در دولت موقت، در ارتش، در جنگ و در سپاه پاسداران انقلاب و در نهادهاي ديگر انقلاب، در بسيج توده مردم و در مجلس شوراي اسلامي.
صداي گيرا و نيروبخشش را در خطبههاي جمعههاي تهران و لحن گرم و حال آورش را در قرائت سورههاي قرآن نماز جمعه و بيشتر از همه کمکهايش به امام امت در امور کشور و ارتش و جنگ را که مهمترين مسأله کشور بود.
اين از روز شنبه ۶ تير. روز يکشنبه هفتم تير صبح زود به بيمارستان رفتم. حال ايشان را رو به بهبودي توصيف کردند. علاوه بر گفته آنان نقطه روشنتر اين بود که ايشان من را شناخت و کمي خوشحالتر شدم. به مجلس رفتم، قبل از دستور در رابطه با سوء قصد نافرجام، مطالبي تحليل گونه گفتم. بالأخره هر طور بود تا آخر جلسه تاب آوردم وپس از جلسه، تلفني از بيمارستان قلب خبر گرفتم. دکترها حاضر نبودند کاملاً ما را مطمئن کنند، «اما» و «اگر» ميگذاشتند، خوشبينتر مينمودند.
ـ من چون با پزشکان معالج امام جمعه مصدوم قرار داشتم در بيمارستان، و هم با حاج احمدآقا فرزند امام قرار داشتم در منزل. براي جلسه دوم نماندم و با کمي تأخير به بيمارستان رسيدم. هم آقاي خامنهاي را زيارت کردم و هم درباره حال ايشان با دکترها صحبت کردم. آنها گفتند حداقل چند ماهي ايشان قادر به اقامه نماز جمعه نخواهند بود، گرچه اينبار اطمينان به رفع خطر پيدا کرده بودند...
ـ من بايستي هم به مجلس برسم، هم به حزب و هم شوراي عالي دفاع و هم شوراي رياست جمهوري و در مورد شوراي عالي قضايي و کابينه هم توقع زيادي از من بود.
براينها اضافه کنيد که سنگر نماز جمعه هم که پشتوانه روحي و بسيج کننده عمده نيروها بود، بسيج گرش و قهرمانش در بيمارستان در مرز شهادت و بقا در دنيا ميزيست که رسيدگي و حفاظت ايشان هم خود داستان ديگري دارد. و اضافه کنيد رسيدگي به مجروحان فاجعه و حفاظت آنها و خانوادههاي عزادار را.
فقط لطف و توفيقات الهي است که به انسان ضعيفي چون من در چنين وضعي قدرت روحي لازم را عطا ميکند که خودش را نبازد و با توکل بر خدا وظايفش را انجام دهد.
ـ در روز گذشته نتوانسته بودم به بيمارستان قلب بروم و از آقاي خامنهاي عيادت کنم با تلفن احوالپرسي ميکردم و در جريان معالجه ايشان بودم و تأکيد کرده بوديم که خبر انفجار حزب به اطلاعشان نرسد. خودم را به بيمارستان رساندم. چهل و هشت ساعت از ملاقات قبلي ام ميگذشت ولي فاصله زماني خيلي طولانيتر از اينها به نظرم ميآمد. شايد ايشان هم تعجب ميکرد که چرا من را بر بالينش نميبيند. در روز اول بيشتر ماها را ديده بود. از اين همه خبر که در دنيا وجود داشت کاملاً بياطلاع، نزديکترين فرد به شهدا و صاحبنظرترين عضو موجود حزب تا اين حد بر کنار از بزرگترين ماجراي حزب در سراسر تاريخش!
وقتي که در کنار تخت بيمارستان حال ايشان را کاملاً خوب و رضايتبخش ديدم در يک لحظه از عالم غم و اندوه بيرون آمدم و جلو چشمانم افق جديدي باز شد. ولي معلوم است که اين حال خوب نميتوانست خيلي دوام داشته باشد. قيافه نيمه متبسم آقاي خامنهاي به ذهنم آورد که از فاجعه خبر ندارد والا نميتوانست به روي من لبخند بزند...
در آن لحظات، به حال آقاي خامنهاي غبطه ميخوردم که از انبوهِ اندوه ما و مردم مطلع نيست و موقتاً با خيالات خود به اميد ملاقات با عزيزاني که ديگر در اين دنيا نخواهد ديدشان صفا ميکند و هم نگران آيندهاي بودم که اين خبر وحشت بار مانند پتکي گران پيکر تکيدهاش را خواهد کوفت!
(به نقل از کتاب «عبور از بحران»، ص ۵۱۷، خاطرات سال ۶۰)
علي ورسه اي