شه چو تنها ماند در دام بلا
گفت هل مِن ناصرٍ یَنصُرنا
گفت هل مِن ذابٍّ عنّا یذُبّ
لیک نشنیدی ز کس انّی اَذُبّ
شيرخوارى بود شه را در خيام
با زبان حال دادى اين پيام
اى پدر، گر نيست كس از لشكرت
اكبرت گر نيست، هست اين ياورت
گر فدا كردى يگانه اكبرت
كن فدا اين شيرخواره ياورت
شيرخوارم، گر به ظاهر، خردسال
ليك هستم اكمل از هر ذوالكمال
حجّت كبراى حقّم نزد او
حجّتى، هرگز خلل نبود در او
چون كه مظلومم، ندارم هيچ جرم
كشتن بىجرم باشد عين ظلم
چون صغير و ناتوان و خستهام
طائرى چون بال و پر بشكستهام
نيست شايسته به نزد هيچ كس
كشتن طفل صغير تازهرس
چون صداى شاه بر خيمه رسيد
ناله جانسوز آل اللّه شنيد
باز آمد تا تسلّيشان دهد
خاطر افسردهشان تسكين دهد
خواست طفل شيرخوار از خواهرش
تا كند با او وداع آخرش
چون بديدى آن گل پژمردهاش
در بغل بگرفت،بوسد اصغرش
خواست بوسد رخِ بس اصفرش
پيش از آن، زد تير، بوسه حنجرش
گوش تا گوش گلش را او دريد
خون ز حلقومش به قنداقه رسيد
هاتفى دادى ندايش، يا حسين
مهجه قلبت رها كن، نور عين
از برايش دايهاى، اى خوشسرشت
منتظر بهر قدومش در بهشت