على اكبر، شد عازم سوى ميدان
تو گويى از پدر بگرفته شد جان
ز سوز دل، محاسن بر كف دست
ببردى شكوه خود نزد يزدان
الهى، اين جوان در خُلق و خلقت
بُد او شبه نبى، ختم رسولان
برفت او سوی میدان بهر پیکار
که با دشمن کند جنگى نمايان
بگفتا، من علىبنالحسينام
پدر را حامىام، تا جان دهم،جان
چوحیدروار صفِ اعداء دریدی
به خاک افکند بسیاری دونان
ز بعد کشتن چندی ز اعداء
به نزد باب آمد شِکوِه گویان
رسیدی جان به لب از تشنه کامی
ز جوشن میکشم رنج فراوان
به سوی آب راهی هست ای باب؟
رسانم بر لبان خشک و عطشان
چو بشنیدی ز اکبر شِکوِهاش را
بگفتا سرورِ لب تشنه کامان
برو جدّت بود در انتظارت
قدح در دست با آب فراوان
کنی امروز با جدّت ملاقات
کند سیرابت آن فخر رسولان
برفت او بارِ دیگر سوی میدان
کند احیاءِ دین،اسلام و قرآن
نمودی حمله بر اهل ضلالت
بکشتی عدهای از حزب شیطان
به ناگَه مُنقذبنِمُرّة او را
زدی بر فرقِ او شمشیر، چونان
فتادی بر زمین شِبهِ پیمبر
نمودندش احاطه اهل طغیان
نمودند قطعه قطعه جسم پاکش
جنایت کارانِ اهلِ ظلم و عدوان
ندید او را حسین تا آنکه ناگه
شنیدی یا ابَةَ ادرک زمیدان
سوار توسن بس راهوارش
به مثل باز آمد سوى ميدان
بيامد بر سر بالين اكبر
سرِ او را گرفتی روىِ دامان
بگفتا، يا على، بعد از تو دنيا
به نزد من بود با خاك يكسان
علی راحت شدی بابا ز دنیا
ز دست اهل کفر و جور و عصیان
ولی بابت محاط اهل خدعه
وحید و فرد،با حزن فراوان
علی بابت شده بی یار و یاور
میان ناقضانِ عهد و پیمان