شه چو عازم شد پى پيكار و جنگ
كرد اندر خيمهگه يكدَم درنگ
آمد از بهر وداع آخرين
حلقه بر دورش به مانند نگين
يا چو پروانه به دور شمع او
چون همه دلباخته در عشق او
يك وداعى كرد با اهل حرم
دل شود آكنده از رنج و اَلَم
نازدانه دخترى، درّ يتيم
با غم و اشك فراوان، همنديم
گفت اى بابا، شدى تسليم مرگ؟
پس به نزد من دمى بنما درنگ
راز گويم با تو اى باب كبار
كوچ دِه ما را تو نَك، از اين ديار
بَر تو ما را نزد جدّ امجدم
ورنه در چنگال اين ديو و ددم
گفت با اشكت تو قلبم را مسوز
تا كه جان در كالبد دارم هنوز
نگذرد ديرى كه طولانى شود
گريه و اشكت بسى جارى شود
وقت آن آيد كه گريه سر كنى
عالمى از گريهات بر هم زنى
چون شوم كشته، تو اولى بر همه
بهر گريه با عویل زمزمه
كرد اندر خيمهگه يكدَم درنگ
آمد از بهر وداع آخرين
حلقه بر دورش به مانند نگين
يا چو پروانه به دور شمع او
چون همه دلباخته در عشق او
يك وداعى كرد با اهل حرم
دل شود آكنده از رنج و اَلَم
نازدانه دخترى، درّ يتيم
با غم و اشك فراوان، همنديم
گفت اى بابا، شدى تسليم مرگ؟
پس به نزد من دمى بنما درنگ
راز گويم با تو اى باب كبار
كوچ دِه ما را تو نَك، از اين ديار
بَر تو ما را نزد جدّ امجدم
ورنه در چنگال اين ديو و ددم
گفت با اشكت تو قلبم را مسوز
تا كه جان در كالبد دارم هنوز
نگذرد ديرى كه طولانى شود
گريه و اشكت بسى جارى شود
وقت آن آيد كه گريه سر كنى
عالمى از گريهات بر هم زنى
چون شوم كشته، تو اولى بر همه
بهر گريه با عویل زمزمه